همه هستیم
شبهای من همیشه از آغوش تو پرند سیما سپهری
وقتی پر اند از تو ورای تصورند
چشمان تو سیاهی را گر گرفته اند
خورشید را به باد تمسخر گرفته اند
برقی که چشمهای تو دارد فریب نیست
از چشمهات هرچه بگویی عجیب نیست
تقصیر ماه نیست اگر مست می شوم
من هر روز از حضور تو سر مست می شوم
شبهای من مماس تنت می شود عزیز
نور اتاق پیرهنت می شود عزیز
کوتاه پرسخاوت دامن چکار می کنی؟
موی بلند بافته چه می کنی؟
برقی که چشمهای تو دارد دروغ نیست
شبهای شعر خوانی من بی فروغ نیست
شبهای من چقدر از آغوش تو پرند
شبهای من همیشه ورای تصورند
اما همین که خورشید از راه می رسد
دلشوره های تردید از راه می رسد
هی فکر می کنم نکند خواب دیده ام
حالم گرفته آه چه بد خواب دیده ام
هر لحظه چشم باز کنم تار می شوی
پس با زمخت دست که بیدار می شوی
ای وای اگر که ناز کند صورت مرا
ای کاش شعله ور نکند غیرت مرا
حیف است گونه هات که بوسیده می شود
با لمس دستهاش خراشیده می شود
کوتاه پر سخاوت دامن چه می کنی؟
موی بلند بافته با من چه می کنی؟
اندام زبر او را تن پوش می شوی
با قاتلم دوباره هم آغوش می شوی
فریاد ، ناله می شوم و عشق می کنی
در خود مچاله می شوم و عشق می کنی
از غم چشانده اید به من هرچه هست را
تحقیر و سر به زیری بعد از شکست را
وقتی فرو بریزد از مرگ دور نیست
این سنگ ریزه دیگر کوه غرور نیست
هرچند عاشقت شد از آغاز داستان
تا لحظه های آخر تا مغز استخوان
راضی نبود راحتی اش سختی ات شود
هرگز نخواست مانع خوشبختی ات شود
حالا که بی من راضی تری برو
هرچند آبروی مرا می بری برو
قالب رایگان وبلاگ پیچک دات نت |