کد های زیبا سازی

سفارش تبلیغ
صبا ویژن


همه هستیم

بازدید کنندگان عزیز

لطفا نظر یادتون نره هاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا


نوشته شده در یادداشت ثابت - جمعه 91/8/6| ساعت 7:54 عصر| توسط عاطفه| نظرات ( ) |

این ترانه بوى نان نمى دهد
بوى حرف دیگران نمى دهد
سفره دلم دوباره باز شد
سفره اى که بوى نان نمى دهد
نامه اى که ساده و صمیمى است
بوى شعر و داستان نمى دهد:
... با سلام و آرزوى طول عمر
که زمانه این زمان را نمى دهد
کاش این زمانه زیر و رو شود
روى خوش به ما نشان نمى دهد
یک وجب زمین براى باغچه
یک دریچه آسمان نمى دهد
وسعتى به قدر جاى ما دو تن
گر زمین دهد، زمان نمى دهد
فرصتى براى دوست داشتن
نوبتى به عاشقان نمى دهد
هیچ کس برایت از صمیم دل
دست دوستى تکان نمى دهد
هیچ کس به غیر ناسزا تو را
هدیه اى به رایگان نمى دهد
کس ز فرط  هاى و هوى گرگ و میش
دل به هى هى شبان نمى دهد
جز دلت که قطره اى است بیکران
کس نشان زبیکران نمى دهد
عشق نام بى نشانه است و کس
نام دیگرى بدان نمى دهد
جز تو هیچ میزبان مهربان
نان و گل به میهمان نمى دهد
ناامیدم از زمین و از زمان
پاسخ نه این، نه آن... نمى دهد
پاره هاى این دل شکسته را
گریه هم دوباره جان نمى دهد
خواستم که با تو درددل کنم
گریه ام ولى امان نمى دهد...

                                           مرحوم قیصر امین پور


نوشته شده در یادداشت ثابت - جمعه 91/8/6| ساعت 7:53 عصر| توسط عاطفه| نظرات ( ) |

وای باران ! باران!

 

شیشه پنجره را باران شست.

از دل من اما.......... چه کسی نقش تو را خواهد شست؟

 

 

تو بهاری؟         

        نه.        

              بهاران از توست.            

هوس باغ و بهارانم نیست

ای بهین باغ و بهارانم تو!

 

 

باز کن پنجره را

تو اگر باز کنی پنجره را-

من نشان خواهم داد

به تو زیبایی را...............

باز کن پنجره را

من تو را خواهم برد

به عروسی  عروسکهای

کودک خواهر خویش

که در آن مجلس جشن

صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس

صحبت از کودکی و سادگی است

چهره ای نیست عبوس.

در دلم آرزوی آمدنت میمیرد

رفته ای اینک   اما آیا

باز برمیگردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

چه تمنای محالی دارم- خنده ام میگیرد!

من گمان میکردم

دوستی همچون سروی سرسبز

چهار فصلش همه آراستگی ست.

من چه میدانستم

هیبت باد زمستانی هست.

من چه میدانستم

دل هر کس دل نیست؟

در میان من و تو فاصله هاست.

گاه می اندیشم

میتوانی تو به لبخندی این فاصله را برداری!

تو توانایی بخشش داری.

دستهای تو توانایی آن را دارد

که مرا زندگانی بخشد.

و تو چون مصرع شعری زیبا

سطر برجسته ای از زندگی من هستی......

تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی

من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم

چه امید عبثی

من چه دارم که تو را در خور؟؟؟----- هیچ.

من چه دارم که سزاوار تو؟؟؟؟------ هیچ.

تو چه داری؟ ---همه چیز.

تو چه کم داری؟---هیچ.

آرزو میکردم

که تو خواننده ی شعرم باشی

راستی شعر مرا میخوانی؟؟؟

باورم نیست که خواننده ی شعرم باشی.

( کاشکی شعر مرا میخواندی)

گاه می اندیشم

خبر مرگ مرا با تو چه کس میگوید؟

آن زمان که خبر مرگ مرا از کسی میشنوی

روی تو را کاشکی میدیدم.

شانه بالا زدنت را ــ بی قید

چه کسی باور کرد

جنگل جان مرا

آتش عشق تو خاکستر کرد؟

چه کسی میخواهد

من و تو ما نشویم؟؟؟

خانه اش ویران باد

من اگر ما نشوم تنهایم

تو اگر ما نشوی خویشتنی

من اگر برخیزم

تو اگر برخیزی

همه بر میخیزند

من اگر بنشینم

تو اگر بنشینی

چه کسی برخیزد؟

حرف را باید زد

درد را باید گفت!

سخن از مهر من و جور تو نیست.

سخن از متلاشی شدن دوستی است

و عبث بودن پندار سرور آور مهر

آشنایی با شور؟

وجدایی با درد؟

سینه ام آینه ای ست

با غباری از غم.

تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار.

من اگر برخیزم

تو اگر برخیزم

همه بر میخیزند......

 

 

                                                  حمید مصدق


نوشته شده در یادداشت ثابت - جمعه 91/8/6| ساعت 7:51 عصر| توسط عاطفه| نظرات ( ) |


همه روز روزه بودن،‌ همه شب نماز کردن

همه ساله حج نمودن، سفر حجاز کردن

ز مدینه تا به کعبه، سر و پا برهنه رفتن

دو لب از برای لبیک، به وظیفه باز کردن

به مساجد و معابر، همه اعتکاف جستن

ز ملاهی و مناهی همه احتراز کردن

شب جمعه‌ها نخفتن،‌ به خدای راز گفتن

ز وجود بی نیازش، طلب نیاز کردن

به خدا که هیچ کس را، ثمر آنقدر نباشد

که به روی ناامیدی در بسته باز کردن

شیخ بهایی


نوشته شده در یادداشت ثابت - جمعه 91/8/6| ساعت 7:48 عصر| توسط عاطفه| نظرات ( ) |

نه مرادم نه مریدم
نه پیامم نه کلامم
نه سلامم نه علیکم
نه سپیدم نه سیاهم
نه چنانم که تو گویی
نه چنینم که تو خوانی
و نه آنگونه که گفتند و شنیدی
نه سمائم نه زمینم
نه به زنجیر کسی بسته‌ام و برد? دینم
نه سرابم
نه برای دل تنهایی تو جام شرابم
نه گرفتار و اسیرم
نه حقیرم
نه فرستاد? پیرم
نه به هر خانقه و مسجد و میخانه فقیرم
نه جهنم نه بهشتم
چُنین است سرشتم
این سخن را من از امروز نه گفتم، نه نوشتم
بلکه از صبح ازل با قلم نور نوشتم ...
گر به این نقطه رسیدی
به تو سر بسته و در پرده بگویــم
تا کســی نشنـود این راز گهــربـار جـهان را
آنچـه گفتند و سُرودنـد تو آنـی
خودِ تو جان جهانی
گر نهانـی و عیانـی
تـو همانی که همه عمر بدنبال خودت نعره زنانی
تو ندانی که خود آن نقط? عشقی
تو خود اسرار نهانی
تو خود باغ بهشتی
تو بخود آمده از فلسف? چون و چرایی
به تو سوگند
که این راز شنیدی و نترسیدی و بیدار شدی در همه افلاک بزرگی
نه که جُزئی
نه که چون آب در اندام سَبوئی
تو خود اویی بخود آی
تا در خانه متروک? هرکس ننشـــینی و
بجز روشنــی شعشـع? پرتـو خود هیچ نبـینـی
و گلِ وصل بـچیـنی....

مولانا جلال الدین بلخی

 


نوشته شده در یادداشت ثابت - جمعه 91/8/6| ساعت 7:45 عصر| توسط عاطفه| نظرات ( ) |

به کوروش چه خواهیم گفت؟
اگر سر بر آرد ز خاک
اگر باز پرسد ز ما
چه شد دین زرتشت پاک
چه شد ملک ایران زمین
کجایند مردان این سرزمین
به کوروش چه خواهیم گفت؟
اگر دید و پرسید از حال ما
چه کردید بُرنده شمشیر خوش دستتان
کجایند میران سر مستتان
چه آمد سر خوی ایران پرستی
چه کردید با کیش یزدان پرستی
به شمشیر حق ، نیست دست
که بر تخت شاهی نشسته است ؟
چرا پشت شیران شکسته است ؟
در ایران زمین شاه ظالم کجاست ؟
هوا خواه آزادگی ،
پس چرا بی صداست ؟
چرا خامش و غم پرستید
کمر را به همت نبستید
چرا اینچنین زار و گریان شدید
سر سفره خویش مهمان شدید
چه شد عِرق میهن پرستیتان
چه شد غیرت و شور و مستیتان
سواران بی باک ما را چه شد
ستوران چالاک ما را چه شد
چرا مُلک تاراج می شود
جوانمرد محتاج می شود
چرا جشنهامان شد عزا
در آتشکده نیست بانگ دعا
چرا حال ایران زمین نا خوش است
چرا دشمنش اینچنین سر کش است
چرا بوی آزادگی نیست، وای
بگو دشمن میهنم کیست، های
بگو کیست این ناپاک مرد
که بر تخت من اینچنین تکیه کرد
که تا غیرتم باز جوش آورد
ز گورم صدای خروش آورد
به کوروش چه خواهیم گفت؟
اگر سر بر آرد ز خاک ..



نوشته شده در یادداشت ثابت - پنج شنبه 91/8/5| ساعت 8:33 عصر| توسط عاطفه| نظرات ( ) |


بنویس از یاس کبود
بنویس بر باور رود
بنویس از من بنویس
بنویس عاشق یکی بود
بنویس بنویس بنویس


 

آه ، قصه بگو
از این عاشق دور
تو از این تنهای صبور
بی تو شکست چو جام بلور


 

بنویس بر یاس سپید
بنویس از عشق و از امید
بنویس دیوانه تو
به خود از عشق تو رسید
بنویس بنویس بنویس


 

تو موج غرور
این دل سنگ صبور
بنویس از آنچه چو اشک
از دیده چکید
به گونه دوید


 

بنویس دنیای منی
همه رؤیای منی
منم اون بی تابیه موج
تو هنوز درکار منی
بنویس بنویس بنویس


 

غریبونه شکستم
من اینجا تک وتنها
دلخسته ترینم
در این گوشه دنیا
ای بی خبر از عشق
نداری خبر از من
روزی تو میایی
نمانده اثر از من


 

بنویس دنیای منی
همه رؤیای منی
منم اون بی تابیه موج
تو هنوز دریای منی
بنویس بنویس بنویس


بنویس بر یاس کبود
بنویس بر باور رود
بنویس از من بنویس
بنویس عاشق یکی بود
بنویس بنویس بنویس


نوشته شده در یادداشت ثابت - پنج شنبه 91/8/5| ساعت 8:27 عصر| توسط عاطفه| نظرات ( ) |


عاشق نشدی زاهد، دیوانه چه می دانی؟
در شُعله نرقصیدی، پروانه چه می دانی؟

لبریزِ مِی غمها، شد ساغر جان من
خندیدی و بُگذشتی، پیمانه چه می دانی؟

یک سلسله دیوانه، افسون نگاه او
ای غافل از آن جادو، افسانه چه می دانی؟

من مست میِ عشقم، بس توبه که بشکستم
راهم مزن ای عابد، میخانه چه می دانی؟

عاشق شو و مستی کن، ترک همه هستی کن
ای بت نپرستیده، بُتخانه چه می دانی؟

تو سنگ سیه بوسی، من چشم سیاهی را
مقصود یکی باشد، بیگانه چه می دانی؟

دستار گروگان ده، در پای بُتی جان ده
اما تو ز جان غافل، جانانه چه می دانی؟

ضایع چه کنی شب را، لب ذاکر و دل غافل
تو ره به خدا بردن، مستانه چه می دانی؟

برگرفته از کتاب گلپونه های هما میرافشار


نوشته شده در یادداشت ثابت - پنج شنبه 91/8/5| ساعت 8:25 عصر| توسط عاطفه| نظرات ( ) |

من مستم و میخانه پرستم!

راهم منمایید
پایم بگشایید
وین جام جگرسوز مگیرید ز دستم

می لاله و باغم، می شمع و چراغم
می همدم من هم نفسم، عطر دماغم
خوش رنگ و خوش آهنگ
لغزیده به جامم
از تلخی طعم وی، اندیشه مدارید
گواراست به کامم!

در آتش این ساحل، من مرد گناهم
همراه شما نیستم ای مردم بتگر
من نامه سیاهم!

فریاد رسا در شب گسترده پر و بال
از آتش اهریمن بد خو به امان دار
هم ساغر پر می، هم تاک کهنسال

وین تاک کهنسال دهدم خوشه ی زرین
وین ساغر پر می بزداید ز دلم اندوه دیرین

با آنکه در میکده را باز ببستند
با آنکه سبوی می ما را بشکستند
با آنکه گرفتند ز لب توبه و پیمانه ز دستم

با محتسب شهر بگویید
هشدار!
هشدار که من مست می هر شبه هستم!


نوشته شده در یادداشت ثابت - پنج شنبه 91/8/5| ساعت 8:6 عصر| توسط عاطفه| نظرات ( ) |

به یادش باده می نوشم که با دردش هم آغوشم...

به یک جرعه به صدجرعه نشد دردش فراموشم.

بگو ای مهربون ساقی به اون نامهربون یارم.

به حق حرمت مستی بیادامشب به دیدارم.

بیا ای سوته دل ساقی به مستی بی ملالم کن.

خدایا امشب این می را حلالم کن حلالم کن


نوشته شده در یادداشت ثابت - پنج شنبه 91/8/5| ساعت 8:4 عصر| توسط عاطفه| نظرات ( ) |

<   <<   11   12   13   14      >

قالب رایگان وبلاگ پیچک دات نت