کد های زیبا سازی

سفارش تبلیغ
صبا ویژن


همه هستیم

گریه کردم گریه هم این بار آرامم نکرد
هرچه کردم ـ هر چه ـ آه انگار آرامم نکرد

روستا از چشمِ من افتاد، دیگر مثلِ قبل
گرمی آغوش شالیزار آرامم نکرد

بی‌تو خشکیدند پاهایم کسی راهم نبرد
دردِ دل با سایه‌ی دیوار آرامم نکرد

خواستم دیگر فراموشت کنم اما نشد
خواستم اما نشد، این کار آرامم نکرد

سوختم آن‌گونه در تب، آه از مادر بپرس
دستمالِ تب‌بُر نم‌دار آرامم نکرد

ذوق شعرم را کجا بردی؟ که بعد از رفتنت
عشق و شعر و دفتر و خودکار آرامم نکرد

زنده یاد نجمه زارع

گریه

 


نوشته شده در یادداشت ثابت - دوشنبه 91/8/16| ساعت 4:10 عصر| توسط عاطفه| نظرات ( ) |

 مثل هر بار برای تو نوشتم:
 

دل من خون شد ازین غم، تو کجایی؟

و ای کاش که این جمعه بیایی!

دل من تاب ندارد، همه گویند به انگشت اشاره، مگر این عاشق دلسوخته ارباب ندارد؟


تو کجایی؟ تو کجایی...
و تو انگار به قلبم بنویسی:

که چرا هیچ نگویند

مگر این منجی دلسوز ، طرفدار ندارد ، که غریب است؟

و عجیب است

که پس از قرن و هزاره

هنوزم که هنوز است

دو چشمش به راه است

و مگر سیصد و اندی نفر از شیفتگانش ، زیاد است

که گویند

به اندازه یک « بدر » علمدار ندارد!

و گویند چرا این همه مشتاق ، ولی او سپهش یار ندارد!

 
=-=-=

جواب امام زمان:

تو خودت!

مدعی دوستی و مهر شدیدی که به هر شعر جدیدی،

ز هجران و غمم ناله سرایی ، تو کجایی؟

تو که یک عمر سرودی «تو کجایی؟» تو کجایی؟

باز گویی که مگر کاستی ای بُد ز امامت ، ز هدایت ، ز محبت ،

ز غمخوارگی و مهر و عطوفت

تو پنداشته ای هیچ کسی دل نگران تو نبوده؟

چه کسی قلب تو را سوی
خدای تو کشانده؟

چه کسی در پی هر غصه ی تو اشک چکانده؟

چه کسی دست تو را در پس هر رنج گرفته؟

چه کسی راه به روی تو گشوده؟

چه خطرها به دعایم ز کنار تو گذر کرد

چه زمان ها که تو غافل شدی و یار به قلب تو نظر کرد...

و تو با چشم و دل بسته فقط گفتی...

تو کجایی!؟ و ای کاش بیایی!

هر زمان خواهش دل با نظر یار یکی بود، تو بودی...

هر زمان بود تفاوت ، تو رفتی ، تو نماندی.

خواهش نفس شده یار و خدایت ،

و همین است که تاثیر نبخشند به دعایت ،

و به آفاق نبردند صدایت

و غریب است
امامت

من که هستم ،

تو کجایی؟

تو خودت کاش بیایی

به خودت کاش بیایی...!
 

نوشته شده در یادداشت ثابت - سه شنبه 91/8/10| ساعت 7:56 عصر| توسط عاطفه| نظرات ( ) |


خداوندا! به دلهای شکسته

به تنهایان در غربت نشسته



به آن عشقی که از نام تو خیزد

بدان خونی که در راه تو ریزد



به مسکینان از هستی رمیده

به غمگینان خواب از سر پریده



به مردانی که در سختی خموشند

برای زندگی جان می فروشند



همه کاشانه شان خالی از قوت است

سخنهاشان نگاهی در سکوت است



به طفلانی که نان آور ندارند ـ

سر حسرت ببالین میگذارند



به آن « درمانده زن » کز فقر جانکاه ـ

نهد فرزند خود را بر سر راه



بآن کودک که ناکام است کامش

ز پا میافکند بوی طعامش



به آن جمعی که از سرما بجانند

ز « آه » جمع، « گرمی » میستانند



به آن بیکس که با جان در نبرد است

غذایش اشک گرم و آه سرد است



به آن بی مادر از ضعف خفته ـ

سخن از مهر مادر ناشنفته



به آن دختر که نادیدی گناهش

عبادت خفته در شرم نگاهش



به آن چشمی که از غم گریه خیز است

به بیماری که با جان در ستیز است



به دامانی که از هر عیب پاک است

به هر کس از گناهان شرمناک است ـ



دلم را از گناهان ایمنی بخش

به نور معرفت ها روشنی بخش

مهدی سهیلی


نوشته شده در یادداشت ثابت - سه شنبه 91/8/10| ساعت 7:47 عصر| توسط عاطفه| نظرات ( ) |

مادر! مرا ببخش .

فرزند خشمگین و خطا کار خویش را

مادر! حلال کن که سرا پا نامت است

با چشم اشکبار، ز پیشم چو میروی

سر تا بپای من

غرق ملامت است.

***

هر لحظه در برابر من اشک ریختی

از چشم پر ملال تو خواندم شکایتی

بیچاره من، که به همه ی اشکهای تو

هرگز نداشت راه گناهم نهایتی

***

تو گوهری که در کف طفلی فتاده ای

من، ساده لوح کودک گوهر ندیده ام

گاهی بسنگ جهل، گهر را شکسته ام

گاهی بدست خشم بخاکش کشیده ام

***

مادر! مرا ببخش.

صد بار از خطای پسر اشک ریختی

اما لبت به شکوه ی من آشنا نبود

بودم در این هراس که نفرین کنی ولی ــ

کار تو از برای پسر جز دعا نبود.

***

بعد از خدا ، خدای دل و جان من توئی

من،بنده ای که بار گنه می کشم به دوش

تو، آن فرشته ای که زمهرت سرشته اند

چشم از گناهکاری فرزند خود بپوش.

***

ای بس شبان تیره که در انتظار من ـــ

فانوس چشم خویش ــ به ره ، بر فروختی

بس شامهای تلخ که من سوختم زه تب ـــ
تو در کنار بستر من دست بر دعا ـــ

بر دیدگان مات پسر دیده دوختی

تا کاروان رنج مرا همرهی کنی ـــ

با چشم خواب سوز ـــ

چون شمع دیر پای ـــ

هر شب، گریستیئ ـــ

تا صبح ، سو ختی.

***

شبهای بس دراز نخفتی که با پسر ـــ

خوابد به ناز بر اثر لای لای تو.

رفتی به آستانه مرگ از برای من

ای تن به مرگ داده، بمیرم برای تو.

***

این قامت خمیده ی در هم شکسته ات ـــ

گویای داستان ملال گذشته هاست

رخسار رنگ رفته و چشمان خسته ات ـــ

ویرانه ای ز کاخ جمال گذشته هاست.

***

در چهره تو مهرو صفا موج می زند

ای شهره در وفا و صفا! می پرستمت

در هم شکسته چهره تو، معبد خداست

ای بارگاه قدس خدا! می پرستمت.

***

مادر!من از کشاکش این عمر رنج زای ـــ

بیمار خسته جان به پناه تو آمده ام

دور از تو هر چه هست، سیاهیست ، نور نیست

من در پناه روی چو ماه تو آمده ام

مادر ! مرا ببخش

فرزند خشمگین و خطا کار خویش را

مادر ،حلال کن که سرا پا ندامت است

با چشم اشکبار ز پیشم چو می روی ـــ

سر تا به پای من ـــ

غرق ملامت است

مهدی سهیلی


نوشته شده در یادداشت ثابت - سه شنبه 91/8/10| ساعت 7:46 عصر| توسط عاطفه| نظرات ( ) |

سر به محراب تو ساید شرمگین مردی گنه آلود

ای خدا بشنو نوای بنده ای آلوده دامان را

غمگسارا! سینه ام از غم گرانبارست

مهربانا! خلوتم از گریه لبریزست

ای خدا! تنها تو می بینی بجانم اشک پنهان را

پاک یزدانا!

با همه آلوده دامانی-

روح من پاکست و ذوق بندگی دارم

گرزیانمندم بعمری ازگنهکاری

در کفم سرمایه شرمندگی دارم

***

ای چراغ شام تار بینوایان!

در کویر تیرگیها رهنوردی پیر و رنجورم

دیده ام هر جا که میچرخد نشان از کورسوئی نیست

سینه مالان میخزم بر خار و خارا سنگ این وادی-

میزنم فریاد،اما ضجه ام را بازگوئی نیست.

***

ایزدا!پاک آفرینا!بی همانندا!

جان پاکم سوی تو پر میکشد چون مرغ دست آموز

آنکه می پیچد بپای جان من ابلیس نادانیست

راز پوشا! من سیه روئی پشیمانم

هر سر موی سیاهم آیه شام سیه روئیست

رشته موی سپیدم پرتو صبح پشیمانیست

***

زندگی بخشا!

هر زمان از مرگ یاد آرم ـ

بند بند استخوانم می کشد فریاد از وحشت

ز آنکه جز آلودگی ره توشهای در عمق جانم نیست

وای اگر با این تهیدستی بدرگاه تو روی آرم

گر تهیدست و گنهکارم،پشیمانم

جز زبان اشک خجلت ،ترجمانم نیست.

***

روز و شب دست دعا بر آسمان دارم-

تا بباری بر کویر جان من بارای رحمت را

من تو رامیخواهم ازتو ای همه خوبی!

عشق خود رادردلم بیدار کن نه شوق جنت را

***

ای خدای کهکشانها!

تا ببینم در سکوتی سرد و سنگین آسمانت را-

نیمه شبها دیده میدوزم به اخترهای نورانی

تادیار کهکشانها میپرم با بال اندیشه-

لیک من میمانم و اندیشه و اقلیم حیرانی

***

در درون جان من باغی ز توحید است،اما حیف-

گلبنانش از غبار معصیت ها سخت پژمرده است

وز سموم بس گنه، این باغ، افسرده است

تا بشوید گرد را از چهره این باغ-

بر سرم گسترده کن ای مهربان! ابر هدایت را

تا یخشکد بوستان جان من در آتش غفلت-

برمگیر از پهندشت خاطرم چتر عنایت را

***

کردگارا!

گفتگوی با تو عطر آگین کند موج نفسها را

آنچه خرم میکند گلزار دل را،گفتگو با تست

نیمه شبها دوست میدارم بدرگاهت نیایش را

ندبه من میدواند بررخم باران اشک شرم-

تا بدین باران شکوفاتر کند باغ ستایش را

***

ای سخن را زندگی از تو!

من بجام شعر خود ریزم شراب واژه ها را،گرم-

تا ببخشم مستی پاکی بجان بندگان تو

بی نیازا! شرمگین مردی تهی دستم

آنچه دارم در خور تقدیم،شعر واشک خود بر آستان تو؟

***

سر به محراب تو ساید شرمگین مردی گنه آلود

ای خدا! بشنو نوای بندهای آلوده دامان را

غمگسارا! سینه ام از غم گرانبارست

مهربانا! خلوتم ازگریه لبریزست

ای خدا! تنها تو می بینی بجانم اشک پنهان را

 

مهدی سهیلی


نوشته شده در یادداشت ثابت - سه شنبه 91/8/10| ساعت 7:42 عصر| توسط عاطفه| نظرات ( ) |

این ترانه بوى نان نمى دهد
بوى حرف دیگران نمى دهد
سفره دلم دوباره باز شد
سفره اى که بوى نان نمى دهد
نامه اى که ساده و صمیمى است
بوى شعر و داستان نمى دهد:
... با سلام و آرزوى طول عمر
که زمانه این زمان را نمى دهد
کاش این زمانه زیر و رو شود
روى خوش به ما نشان نمى دهد
یک وجب زمین براى باغچه
یک دریچه آسمان نمى دهد
وسعتى به قدر جاى ما دو تن
گر زمین دهد، زمان نمى دهد
فرصتى براى دوست داشتن
نوبتى به عاشقان نمى دهد
هیچ کس برایت از صمیم دل
دست دوستى تکان نمى دهد
هیچ کس به غیر ناسزا تو را
هدیه اى به رایگان نمى دهد
کس ز فرط  هاى و هوى گرگ و میش
دل به هى هى شبان نمى دهد
جز دلت که قطره اى است بیکران
کس نشان زبیکران نمى دهد
عشق نام بى نشانه است و کس
نام دیگرى بدان نمى دهد
جز تو هیچ میزبان مهربان
نان و گل به میهمان نمى دهد
ناامیدم از زمین و از زمان
پاسخ نه این، نه آن... نمى دهد
پاره هاى این دل شکسته را
گریه هم دوباره جان نمى دهد
خواستم که با تو درددل کنم
گریه ام ولى امان نمى دهد...

 

استاد گرامی قیصر امین پور


نوشته شده در یادداشت ثابت - دوشنبه 91/8/9| ساعت 3:53 عصر| توسط عاطفه| نظرات ( ) |

هزار خواهش و آیا

هزار پرسش و اما

هزار چون و هزاران چرای بی زیرا

 

هزار بود و نبود

هزار شاید و باید

هزار باد و مباد

 

هزار کار نکرده

هزار کاش و اگر

هزار بار نبرده

هزار بوک و مگر

هزار بار همیشه

هزار بار هنوز...

 

مگر تو ای همه هرگز

مگر  تو  ای همه هیچ

مگر تو نقطه پایان

بر این هزار خط  نا تمام بگذاری 

مگر تو ای دم آخر

در این میانه تو

سنگ تمام بگذاری


نوشته شده در یادداشت ثابت - دوشنبه 91/8/9| ساعت 3:51 عصر| توسط عاطفه| نظرات ( ) |

به تو عادت کرده بودم
ای به من نزدیک تر از من
ای حضورم از تو تازه
ای نگاهم از تو روشن
به تو عادت کرده بودم
مثل گلبرگی به شبنم
مثل عاشقی به غربت
مثل مجروحی به مرهم
لحظه در لحظه عذابه
لحظه های من بی تو
تجربه کردن مرگه
زندگی کردن بی تو
من که در گریزم از من
به تو عادت کرده بودم
از سکوت و گریه شب
به تو حجرت کرده بودم
با گل و سنگ و ستاره
از تو صحبت کرده بودم
خلوت خاطره هامو
با تو قسمت کرده بودم
خونه لبریز سکوته
خونه از خاطره خالی
من پر از میل زوالم
عشق من تو در چه حالی


نوشته شده در یادداشت ثابت - یکشنبه 91/8/8| ساعت 5:33 عصر| توسط عاطفه| نظرات ( ) |

گفتم مرو ای بودِ من ای تار من ای پودِ من
آتش مشو دودم مکن ، اینگونه نابودم مکن

عشق تو شد دمساز من پایان من آغاز من
بندی شدم بازم مکن ، دیوانه از نازم مکن

غافل مشو از یاد من ، بشنو دمی فریاد من
اینگونه ناشادم مکن پر بسته آزادم مکن

آخر تو هستی جان من پیمان من ایمان من
دیگر پریشانم مکن رو بر رقیبانم مکن

ای عشق آتش زای من ، سرمایه سودای من
از عالمی پروا مکن ، عاشق شدی حاشا مکن

آخر بگو این شور و شر ، در قلب تو دارد اثر ؟
با بوسه ای همچون شکر گفت از تو قدری بیشتر


نوشته شده در یادداشت ثابت - شنبه 91/8/7| ساعت 7:15 عصر| توسط عاطفه| نظرات ( ) |

من کیم ؟ آن شکسته ، رفته ز یاد
تک درختی که برگ و بارش نیست
 
پای در گل ، اسیر طوفانها
آن خزانی که نو بهارش نیست


ورقی پاره از کتاب زمان
قصه ای ناتمام و تلخ آغاز
اشک سردی چکیده بر سر خاک
نغمه هایی شکسته دردل ساز

تو که بودی ؟ همه بهار ، بهار
در نگاهت شراب هستی سوز
از کجا آمدی ؟ که چشم تو شد
در شب قلب من ، طلیعه ی روز

در رگت خون زندگی جاری
تنت از شوق و آرزو لبریز
تو طلوع و من آن غروب سیاه
تو سراپا شکوفه ، من پاییز

راستی را شنیده بودی هیچ
شوره زاری که گل در آن روید ؟
یا زشبهای تیره ، آخر ماه
دلی افسرده ، روشنی جوید ؟

تو که بودی ؟ که شوره زاره دلم
با تو سرشار برف و باران شد
کاسه خشک چشمهایم باز
تازه شد ، رشک چشمه ساران شد

سبز گشتم ، زنو جوانه زدم
با تو گل کردم و بهار شدم
هر رگم جوی خون هستی شد
پُر شدم ، پُر ز اتنظار شدم

وای بر من ، چرا ندانستم
به وفای گل اعتباری نیست
شاخه ای را نچیده میبینم
در کفم غیر نیش خاری نیست

راستی را چنان نسیم سحر
تو گذشتی چه ساده زانچه که بود
من بجا مانده یکه و تنها
میگریزم دگر ز بود و نبود

بی من آری تو خفته ای آرام
گر چه من لحظه ای نیاسودم
چکنم رسم عاشقی اینست
چشم من کور ، عاشقت بودم

بعد از این میگریزم از هستی
به جهان نیز دل نمیبندم
ای همه شادمانیم از تو
بی تو هر گز دگر نمیخندم

آه اینک تو ای رطیل سیاه
وقت رفتن کنار خانه بمان
تا ببینی چگونه میمیرم
لحظه ای هم به این بهانه بمان

صبر کن ، صبر کن ز باغ دلم
گل شادی بچین و بعد برو
ایکه زهر تو سوخت جانم را
مُردنم را ببین و بعد برو

 


نوشته شده در یادداشت ثابت - شنبه 91/8/7| ساعت 7:12 عصر| توسط عاطفه| نظرات ( ) |

<   <<   11   12   13   14      >

قالب رایگان وبلاگ پیچک دات نت