کد های زیبا سازی

سفارش تبلیغ
صبا ویژن


همه هستیم

"  ای عشق"    ای عشق !
من اگر تلخم گه اگر شیرین
من اگر زشتم گه اگر زیبا
اگرم در هستی یا که در نیستی ام ، غرقم
من اگر مستم ودیوانه یا که هشیارم و فرزانه
من اگر گه خودم هستم و گه توام

             تو مرا بخش و به خود وامگذار!
       تو مرا بخش و به خود وامگذار !
ای عشق جانسوزم !
اگر رد میکنی رد کن ولی من به جز درگاه تو جایی ندارم .
به جز تو باکسی کاری ندارم .

 آرزو


نوشته شده در یادداشت ثابت - سه شنبه 91/9/8| ساعت 6:42 عصر| توسط عاطفه| نظرات ( ) |

مرا دریاب

    تو ای تنهاترین شاهد

        تو ای تنها در این دنیا و هر دنیا

 

    بجز تو آشنایی من نمی‌یابم

    بجز تو تکیه‌گاه و همزبانی من نمی‌خواهم

    مرا دریاب

 

تو میدانی که من آرام و دلپاکم

        و میدانی که قلبم جز به عشق تو

                                            و نام تو

                                                 و یاد تو

                                                    نخواهد زد

 

و می‌دانی که من ناخوانده مهمانی در این ظلمت‌سرا هستم

مرا دریاب

    که من تنهاترین تنهای بی‌سامان این شهرم

                                        مرا بنگر.. مرا دریاب

 

قسم به راز چشمانم

    به‌ اقیانوس بی‌پایان رویایم

    به رنگ زرد به رنگ بی‌وفایی‌ها

    به عشق پاک

    به ایمانم

    به چین صورت مادر

    به دست خسته‌ی بابا

    به آه سرد تنهایی

    به قلب مرده‌ی زاغان

    به درد کهنه‌ی زندان

    به اشک حسرت روحم

    به راز سر به مُهر سینه‌ی اسبم

                            اگر دستم بگیری و

                                 از این زندان رها سازی

                        برایت عاشقانه شعر خواهم گفت

                                                همین یک قلب پاکم را

                                                و روح بی‌قرارم را که زندانی‌ست

                                                    به تو ای مهربان تقدیم خواهم کرد

 

                مرا از غربت زندان رها گردان

                  نگاه بی‌پناهم بر در زندان تنهایی روح خسته‌ام خشکید

                  مرا دریاب

                        مرا دریاب که غمگینم



شعر از: ئه‌وین


نوشته شده در یادداشت ثابت - سه شنبه 91/9/8| ساعت 6:40 عصر| توسط عاطفه| نظرات ( ) |

بیا گناه ندارد به هم نگاه کنیم
و تازه داشته باشد بیا گناه کنیم!

نگاه و بوسه و لبخند اگر گناه بود
بیا که نامه ی اعمال خود سیاه کنیم

بیا به نیم نگاهی و خنده ای و لبی
تمام آخرت خویش را تباه کنیم

به شور و شادی و شوق و ترانه تن بدهیم
و بار کوه غم از شور عشق کاه کنیم

و خوش خوریم و خوش بگذریم و خوش باشیم
و تف به صورت انواع شیخ و شاه کنیم!!

و زنده زنده در آغوش هم کباب شو یم
و هر چه خنده به فرهنگ مرده خواه کنیم

برای سر خوشی ی لحظه هات هم که شده است
بیا گناه ندارد به هم نگاه کنیم  تبسم

فرامرز عرب عامری


نوشته شده در یادداشت ثابت - سه شنبه 91/9/8| ساعت 6:39 عصر| توسط عاطفه| نظرات ( ) |

جه سنگین گذشت عصربارانی ام
گویی نوازش نمی کرد،باران صورتم را
وامروز دوباره شکست
تکه ای ازشکسته های قلبم
در آن گوشه پاییزی
گریه ام،فریادم،تنهاسکوتی بود
تاحرفهایم
دربستری از بغض بخوابند
کاش گفته بودم...
کاش گفته بودم تو روزی بتی بودی
که قلبم ستایشت می کرد
دریغ از گوشه جشمی
که همان،بت شکنم کرد
و امروز.....


مفهومی بی رنگ است
گمشده در اعماق تاریک قلبم...

نوشته شده در یادداشت ثابت - یکشنبه 91/8/29| ساعت 7:12 عصر| توسط عاطفه| نظرات ( ) |

شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی ، ترا با لهجه ی گل های نیلوفر صدا کردم

تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم

پس از یک جستجوی نقره ای

در کوچه های آبی احساس

تو را از بین گل هایی که در تنهایی ام رویید ، با حسرت جدا کردم

و تو در پاسخ آبی ترین موج تمنّای دلم گفتی

دلم حیران و سرگردان چشمانی است رویایی

و من تنها برای دیدن زیبایی آن چشم

تو را در دشتی از تنهایی و حسرت رها کردم

همین بود آخرین حرفت

و من بعد از عبور تلخ و غمگینت

حریم چشم هایم را به روی اشکی از جنس غروب ساکت و نارنجی خورشید وا کردم

نمی دانم چرا رفتی

نمی دانم چرا ، شاید خطا کردم

و تو بی آن که فکر غربت چشمان من باشی

نمی دانم کجا ، تا کی ، برای چه ،

ولی رفتی و بعد از رفتنت

باران چه معصومانه می بارید

و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت

و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد

و گنجشکی که هر روز از کنار پنجره

با مهربانی دانه بر می داشت

تمام بال هایش غرق اندوه غربت شد

و بعد از رفتن تو آسمان چشم هایم خیس باران بود

و بعد از رفتنت انگار کسی حس کرد من بی تو

تمام هستی ام را از دست خواهد رفت

کسی حس کرد من بی تو

هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد

و بعد از رفتنت دریا چه بغضی کرد

کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد

و من با آن که می دانم تو هزگز یاد من را

با عبور خود نخواهی برد

هنوز آشفته ی چشمان زیبای توام

برگرد !

ببین که سرنوشت انتظار من چه خواهد شد

و بعد از این همه طوفان و وهم و پرسش و تردید

کسی از پشت قاب پنجره آرام و زیبا گفت :

تو هم در پاسخ این بی وفایی ها بگو

در راه عشق و انتخاب آن خطا کردم

و من در حالتی ما بین اشک و حسرت و تردید

کنار انتظاری که بدون پاسخ و سردست

و من در اوج پاییزی ترین ویرانی یک دل

میان غصه ای از جنس بغض کوچک یک ابر

نمی دانم چرا ؟ شاید به رسم و عادت پروانگی مان باز

برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم


نوشته شده در یادداشت ثابت - شنبه 91/8/28| ساعت 7:25 عصر| توسط عاطفه| نظرات ( ) |

صدا در سینه ها ساکت که اینک یار مى اید

ز راه شام و کوفه عابد بیمار مى آید

غبار راه بس بنشسته بر رخسار چون ماهش

به چشم آیینه ایزدنمایى تار مى آید

الا اى دردمندان مدینه با دو صد حسرت

طبیب دردمندان با دل تبدار مى آید

الا اى بانوان اهل یثرب پیشواز آیید

که زینب بى برادر با دل غمخوار مى آید

بیا ام البنین با دیده گریان تماشا کن

که اردوى حسینى بى سپهسالار مى آید.

علی شجاعی


نوشته شده در یادداشت ثابت - شنبه 91/8/28| ساعت 7:18 عصر| توسط عاطفه| نظرات ( ) |

چه نازیییییییییییییی!!!!!!!!!

باز طوفانی شده دریای دل

موج سر بر ساحل غم میزند
باز هم خورشید رنگ خون گرفت
بر زمین نقشی ز ماتم میزند


باز جام دیده ها لبریز شد
باز زخم سینه ها سر باز کرد
در میان ناله و اندوه و اشک
حنجرم فریادها آغاز کرد


می نویسم شرح این غم نامه را
داستان مشک و اشک و تیر را
می نویسم از سری کز عشق دوست
کرد حیران تیغه شمشیر را


گوئیا با آن همه بیگانگی
آب هم با تشنگان بیگانه بود
در میان آن همه نامردمی
اشک آب و دیده ها پیمانه بود


تیغ ناپاکان برآمد از نیام
خون پاکی دشت را سیراب کرد
خون خورشید است بر روی زمین
کآسمان تشنه را سیراب کرد


می شود خورشید را انکار کرد؟
زیر سم اسبها در خاک کرد؟
می شود آیا که نقش عشق را
از درون سینه هامان پاک کرد؟


گر نشان عشق را گم کرده ایم
در میان آتش آن خیمه هاست
گر به دنبال حقیقت میرویم
حق همینجا حق به روی نیزه هاست


گریه ها بر حال خود باید کنیم
او که خندان رفت چون آزاد شد
ما سکوت مرگباری کرده ایم
....او برای قرنها فریاد شد

بازهم در ماتم روی حسین
باز هم در سوگ آن آلاله ایم
یادتان باشد حیات عشق را
وامدار خون سرخ لاله ایم


نوشته شده در یادداشت ثابت - جمعه 91/8/27| ساعت 7:35 عصر| توسط عاطفه| نظرات ( ) |

با گریه های یکریز ،

 

یکریز ...

مثل ثانیه های گریز

با روزهای ریخته

در پی باد

با هفته های رفته

با فصل های سوخته

با سال های سخت

رفتیم و ...

         سوختیم و ...

                        فرو ریختیم !

با اعتماد خاطره ای در یاد

امّا

.

.

.

آن اتفاق ساده نیفتاد   

                     " قیصر امین پور "


نوشته شده در یادداشت ثابت - جمعه 91/8/20| ساعت 6:36 عصر| توسط عاطفه| نظرات ( ) |

آهسته باز از بغل پله ها گذشت

 

در فکر آش و سبزی بیمار خویش بود

اما گرفته دور و برش هاله ئی سیاه

او مرده است و باز پرستار حال ماست

در زندگی ما همه جا وول میخورد

هر کنج خانه صحنه ئی از داستان اوست

در ختم خویش هم بسر کار خویش بود

بیچاره مادرم ...

هر روز میگذشت از این زیر پله ها

آهسته تا بهم نزند خواب ناز من .

امروز هم گذشت

در باز و بسته شد

با پشت خم از این بغل کوچه میرود

چادر نماز فلفلی انداخته بسر

کفش چروک خورده و جوراب وصله دار

او فکر بچه هاست

هرجا شده هویج هم امروز میخرد

بیچاره پیرزن ، همه برف است کوچه ها

او از میان کلفت و نوکر ز شهر خویش

آمد بجستجوی من و سرنوشت من

آمد چهار طفل دگر هم بزرگ کرد

آمد که پیت نفت گرفته بزیر بال

هر شب در آید از در یک خانه فقیر

روشن کند چراغ یکی عشق نیمه جان

او را گذشته ایست ، سزاوار احترام :

تبریز ما ! بدور نمای قدیم شهر

در ( باغ بیشه ) خانه مردی است باخدا

هر صحن و هر سراچه یکی دادگستری است

اینجا بداد ناله مظلوم میرسند

اینجا کفیل خرج موکل بود وکیل

مزد و درآمدش همه صرف رفاه خلق

در ، باز و سفره ، پهن

بر سفره اش چه گرسنه ها سیر میشوند

یک زن مدیر گردش این چرخ و دستگاه

او مادر من است

انصاف میدهم که پدر رادمرد بود

با آنهمه درآمد سرشارش از حلال

روزی که مرد ، روزی یکسال خود نداشت

اما قطارهای پر از زاد آخرت

وز پی هنوز قافله های دعای خیر

این مادر از چنان پدری یادگار بود

تنها نه مادر من و درماندگان خیل

او یک چراغ روشن ایل و قبیله بود

خاموش شد دریغ

نه ، او نمرده ، میشنوم من صدای او

با بچه ها هنوز سر و کله میزند

ناهید ، لال شو

بیژن ، برو کنار

کفگیر بی صدا

دارد برای ناخوش خود آش میپزد

او مرد و در کنار پدر زیر خاک رفت

اقوامش آمدند پی سر سلامتی

یک ختم هم گرفته شد و پر بدک نبود

بسیار تسلیت که بما عرضه داشتند

لطف شما زیاد

اما ندای قلب بگوشم همیشه گفت :

این حرفها برای تو مادر نمیشود .

پس این که بود ؟

دیشب لحاف رد شده بر روی من کشید

لیوان آب از بغل من کنار زد ،

در نصفه های شب .

یک خواب سهمناک و پریدم بحال تب

نزدیکهای صبح

او زیر پای من اینجا نشسته بود

آهسته با خدا ،‌

راز و نیاز داشت

نه ، او نمرده است .

نه او نمرده است که من زنده ام هنوز

او زنده است در غم و شعر و خیال من

میراث شاعرانه من هرچه هست از اوست

کانون مهر و ماه مگر میشود خموش

آن شیرزن بمیرد ؟ او شهریار زاد

هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد بعشق

او با ترانه های محلی که میسرود

با قصه های دلکش و زیبا که یاد داشت

از عهد گاهواره که بندش کشید و بست

اعصاب من بساز و نوا کوک کرده بود

او شعر و نغمه در دل و جانم بخنده کاشت

وانگه باشکهای خود آن کشته آب داد

لرزید و برق زد بمن آن اهتزاز روح

وز اهتزاز روح گرفتم هوای ناز

تا ساختم برای خود از عشق عالمی

او پنجسال کرد پرستاری مریض

در اشک و خون نشست و پسر را نجات داد

اما پسر چه کرد برای تو ؟ هیچ ، هیچ

تنها مریضخانه ، بامید دیگران

یکروز هم خبر : که بیا او تمام کرد .

در راه قم بهرچه گذشتم عبوس بود

پیچید کوه و فحش بمن داد و دور شد

صحرا همه خطوط کج و کوله و سیاه

طومار سرنوشت و خبرهای سهمگین

دریاچه هم بحال من از دور میگریست

تنها طواف دور ضریح و یکی نماز

یک اشک هم بسوره یاسین چکید

مادر بخاک رفت .

آنشب پدر بخواب من آمد ، صداش کرد

او هم جواب داد

یک دود هم گرفت بدور چراغ ماه

معلوم شد که مادره از دست رفتنی است

اما پدر بغرفه باغی نشسته بود

شاید که جان او بجهان بلند برد

آنجا که زندگی ، ‌ستم و درد و رنج نیست

این هم پسر ، که بدرقه اش میکند بگور

یک قطره اشک ، مزد همه زجرهای او

اما خلاص میشود از سرنوشت من

مادر بخواب ، خوش

منزل مبارکت .

آینده بود و قصه بیمادری من

ناگاه ضجه ئی که بهم زد سکوت مرگ

من میدویدم از وسط قبرها برون

او بود و سر بناله برآورده از مغاک

خود را بضعف از پی من باز میکشید

دیوانه و رمیده ، دویدم بایستگاه

خود را بهم فشرده خزیدم میان جمع

ترسان ز پشت شیشه در آخرین نگاه

باز آن سفیدپوش و همان کوشش و تلاش

چشمان نیمه باز :

از من جدا مشو

میآمدیم و کله من گیج و منگ بود

انگار جیوه در دل من آب میکنند

پیچیده صحنه های زمین و زمان بهم

خاموش و خوفناک همه میگریختند

میگشت آسمان که بکوبد بمغز من

دنیا به پیش چشم گنهکار من سیاه

وز هر شکاف و رخنه ماشین غریو باد

یک ناله ضعیف هم از پی دوان دوان

میآمد و بمغز من آهسته میخلید :

تنها شدی پسر .

باز آمدم بخانه چه حالی ! نگفتنی

دیدم نشسته مثل همیشه کنار حوض

پیراهن پلید مرا باز شسته بود

انگار خنده کرد ولی دلشکسته بود :

بردی مرا بخاک سپردی و آمدی ؟

تنها نمیگذارمت ای بینوا پسر

میخواستم بخنده درآیم ز اشتباه

اما خیال بود

ای وای مادرم

" شهریار "


نوشته شده در یادداشت ثابت - جمعه 91/8/20| ساعت 6:33 عصر| توسط عاطفه| نظرات ( ) |

سلام ای غم!

سلام ای آشنای چشم گریانم.

سلام ای همنشین مهربان دل!

سلام ای یار هر روز و شب تنهایی قلبم،

سلام ای غم!

ببخشایم که راندم من ترا از خانه ی گرمت

ببخشایم که آزردم ترا با آتش قهرم

ببخشایم که دورت کردم از کاشانه ی خویشت

قبولم کن، ببخشایم، پشیمانم کنون سر خورده در پیشت!

قبولم کن به درگاهت،

قبولم کن!

بیا این تو، و این هم خانه ی قلبم

بیا پا نه به روی هرچه شادیهاست

که من تنها ترا خواهم

ترا ای آشنای دل!

بسا شبهای بیماری که همراز منت بودی

بسا شبهای تنهایی که مهمان توام بودم

کنون ای آشنای رفته از پیشم

کجایی تو؟، کجایی تو؟

بیا ای غم

بیا در خانه ی پیرت

که بی روی تو ای همدم

سرای قلب من تاریک تاریک است،

چراغ خانه ام خاموش خاموش است!

سلام ای غم!

قبولم کن به درگاهت

بیا در خانه گرمت

بیا ای یار مهجورم

که من از شادی و از خنده رنجورم!

بیا ای غم!!!!!
نظر نشه فراموشگریه‌آور

نوشته شده در یادداشت ثابت - پنج شنبه 91/8/19| ساعت 2:39 عصر| توسط عاطفه| نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

قالب رایگان وبلاگ پیچک دات نت