همه هستیم
اون کسانی که یک ماه رفتن خارج بعد لهجه پیدا کردن رو باید ; با سیم جارو برقی نیم ساعت بزنی ! بعدش لهجه شون خود به خود کم رنگ میشه ! از وقتی پراید گرون شده رفیقم یجوری ژست میگیره پشت ماشینش میشینه انگار پشت AUDI R8 نشسته قرمساق دیگه ماهارو تحویل نمیگیره اونایی که بالا تر از پراید داشتن که دیگه هیچی کلا ماهارو shift+delete کردن از تو مغزشون........ نظرت کو پ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ وقتی دستان تو در دستان من باشد دست را می بــــازم حتی اگر تـمـام حـکـم هـای دل در دسـت من باشد . . . به سلامتیه مادرم ! تنها کسی که همیشه بیشتر از خودش و بیشتر از خودم به من “اهمیت” داده … چه لذت قشنگی داره وقتی خرد و داغونی یکی با تمام وجود بپره تو بغلت و بگه: مگه من مردم ...! به افتخار بروبچ پارسی بلاگ هنرنمایی از خودم بزن لایکو
یه درخت خشک و بی برگ توی یک کویر داغ
! اعتباری به خروسِ سحری ، نیست دگر دیر خوابیده و برخاسـتنـش دشـوار است کوک کن ساعتِ خویش ! که مـؤذّن ، شبِ پیـش ... دسته گل داده به آب . . . و در آغوش سحر رفته به خواب کوک کن ساعتِ خویش ! شاطری نیست در این شهرِ بزرگ که سحر برخیزد شاطران با مددِ آهن و جوشِ شیرین دیر برمی خیزند کوک کن ساعتِ خویش ! که سحر گاه کسی بقچه در زیر بغل ، راهیِ حمّامی نیست که تو از لِخ لِخِ دمپایی و تک سرفه ی او برخیزی کوک کن ساعتِ خویش ! رفتگر مُرده و این کوچه دگر خالی از خِش خِشِ جارویِ شبِ رفتگر است کوک کن ساعتِ خویش ! ماکیان ها همه مستِ خوابند شهر هم . . . خوابِ اینترنتیِ عصرِ اتم می بیند کوک کن ساعتِ خویش ! که در این شهر ، دگر مستی نیست که تو وقتِ سحر ، آنگاه که از میکده برمی گردد از صدای سخن و زمزمه ی زیرِ لبش برخیزی کوک کن ساعتِ خویش ! اعتباری به خروسِ سحری نیست دگر ، و در این شهر سحرخیزی نیست . مرتضی کیوان هاشمی وقتی فقط به خواسته محدود می شویم
توی تهمونده ذهنش ، نقش پررنگ یه باغ
شاخه سبز خیالش سر به آسمون کشید
بر و دوشش همه پر شد ز اقاقیه سفید
زیر سایه خیالی ، کمکمک چشماشو بست
دید دو تا کفتر چاهی روی شاخه هاش نشست
اولی گفت اگه بارون باز بباره تو کویر
دیگه اما سر رسیده عمر این درخت پیر
دومی گفت که قدیما یادمه کویر نبود
جنگل و پرنده بود و گذر زلال رود
گفتن و از جا پریدن با یه دنیا خاطره
اون درخت اما هنوزم تو کویر باوره
کوک کن ساعتِ خویش
در امتحان عاطفه مردود میی شوم
مانند روزنامه ـ همین روزمره ها ـ
در پیشخوان جامعه موجود می شویم
تا دفن می شویم در اعماق ذهن خود
یک روز سنگواره و یا کود می شویم
... هرگز حریف نیل خروشان نبوده ایم
ما ناامید وارد این رود می شویم
موسی کجاست ؟ نیست عصایی ! در این میان
از لشکر فراعنه نابود می شویم
با برگهای توت در اطراف کرم تن ،
در تارهای ماندنمان پود می شویم
پروانه می شدیم ولی تف به شانس ، باز
در مرزهای حادثه مسدود می شویم
پایان ماست شعله ی اطراف پیله ها
در هیزم حقارت خود دود می شویم
اینجا خلیل یخ زده از عشق ، دوستان
تسلیم محض آتش نمرود می شویم
در این جهان که قسمت ما عاشقی نبود
تقدیر ماست ، آنچه که فرمود می شویم
رضا کیانی
قالب رایگان وبلاگ پیچک دات نت |