همه هستیم
فلک کور است ، دلم شوریده در شور است تو کجایی سهراب؟؟؟ تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست از تو تا ما سخن عشق همان است که رفت بعد تو قول و غزل هاست جهان را اما تو چه رازی که بهر شیوه تو را می جویم شب که آرام تر از پلک تو را می بندم این که پیوست به هر رود که دریا باشد من نه آنم که به توصیف خطا بنشینم محمدعلی بهمنی من درختی بودم مهدی سهیلی آهسته باز ازبغل پله ها گذشت درفکرآش وسبزی بیمار خویش بود دراشک وخون نشست وپسررانجات داداماپسرچه کردبرای تو؟هیچ!هیچ!تنها مریض خانه به امید دیگران یک روزهم خبرکه بیااوتمام کرد!درراه قم به هرچه گذشتم عبوس بودپیچیدکوه وبه من فحش دادو دور شدصحراهمه خطوط کج وکوله وسیاه طومارسرنوشت وخبرهای سهمگین دریاچه هم به حال من ازدورمی گریست تنهاطواف دورضریح ویکی نمازیک اشک هم به سوره ی یاسین من چکیدمادربه خاک رفت می گشت آسمان که بکوبدبه مغزمن دنیابه پیش چشم گنهکارمن سیاه وز،هرشکاف ورخنه ی ماشین غریوباد یک ناله ی ضعیف هم ازپی دوان دوان می آمدوبه مغزمن آهسته می خلید: تنها شدی پسر!بازآمدم به خانه چه حالی نگفتنی!دیدم نشسته مثل همیشه کنارحوض پیراهن پلیدمرابازشسته بودانگارخنده کردولی دل شکسته بود:بردی مرابه خاک سپردی وآمدی!تنهانمی گذارمت ای بینواپسر!می خواستم به خنده درآیم زاشتباه شهریار ای ساقیا مستانه رو آن یار را آواز ده بنگر که مشتاق توام مجنون غمناک توام تا چند خونریزی کنی با عاشقان تیزی کنی از آغاز آنچه کردم ، بی ثمر بود همه سودم درین سودا ضرر بود چه حاصل بردم از این بازی بخت که انجامش از آغازش بتر بود نه هرگز تن به راحت آشنا شد نه هرگز دل ز شادی با خبر بود بد و خوب آنچه گفتم ، بی اثر ماند شب و روز آنچه کردم بی ثمر بود بهار زندگی زودم خزان گشت که عمرم چون نسیمی تیزپر بود به هر در ، حلقه ای کوبید و کوچید مرا قسمت گدایی دربه در بود گمان را از یقین برتر شمردم که چشم و گوش عقلم کور و کر بود به کار دیگران خندیدم از کبر ز بس اندیشه ی بکرم به سر بود به شعر آویختم ، چون برگ در باد ندانستم که باد آشوبگر بود بنای هستی ام را واژگون کرد که اینم گوشمالی مختصر بود حریفان ، خانه ها بنیاد کردند مرا خشت قناعت زیر سر بود رفیقان نعره ی مستی کشیدند مرا فریاد خونین از جگر بود به بیدردان سپردم خوشدلی را که نوش دیگرانم نیشتر بود بسا شب ها که از آشفته حالی چو سر بر آسمان کردم ، سحر بود بسا ایام کز شوریده بختی دل غمگینم از شب تیره تر بود بهشت شادخواران ، جای من نیست مرا از آتش دوزخ گذر بود گرم برگشت ممکن بود ازین راه و یا در طالعم راهی دگر بود بدینسانش نمی پیمودم ای مرد که در این راه پیمودن ، خطر بود برین عمر به باطل رفته ، نفرین خدایا ! بس کن این بیداد ، آمین " نادر نادرپور" دلم تنگ است دلم می سوزد از باغی که می سوزد نه دیداری نه بیداری نه دستی از سر یاری مرا آشفته می دارد چنین آشفته بازاری تمام عمر بستیم و شکستیم به جز بار پشیمانی نبستیم جوانی را سفر کردیم تا مرگ نفهمیدیم به دنبال چه هستیم عجب آشفته بازاریست دنیا عجب بیهوده تکراریست دنیا میان آنچه باید باشد و نیست عجب فرسوده دیواریست دنیا چه رنجی از محبت ها کشیدیم برهنه پا به تیغستان دویدیم نگاهی آشنا در این همه چشم ندیدیم و ندیدیم و ندیدیم سبک باران ساحل ها ندیدند به دوش خستگان باریست دنیا مرا درموج حسرت ها رها کرد عجب یار وفاداریست دنیا عجب خواب پریشانی ست دنیا عجب آشفته بازاریست دنیا عجب بیهوده تکراریست دنیا میان آنچه باید باشد و نیست عجب فرسوده دیواریست دنیا محمد علی بهمنی اززندگی از این همه تکرارخسته ام تن خسته سوی خانه دل خسته میکشم دلگیرم از خموشی تقویم روی میز ازاو که گفت یار تو هستم ولی نبود با خویش در ستیزم و از دوست در گریز محمدعلی بهمنی
صدای خنده و آواز می آید . زکوی دلبرم امشب صدای ساز می آید
دلم بی وقفه می لرزد. نمی دانم چرا تنگ است و می ترسد؟
قدم لرزان به سوی کوچه می آیم
دو دستم را به روی یکدیگر با حرص می سایم
خدایا ترس من از چیست؟
عروس جشن امشب کیست؟
صدای همهمه با ورود شیخ عاقد میشود خاموش…
آب را گل کردند، چشم ها را بستند و چه با دل کردند...
وای سهراب، کجایی آخر...؟
زخم ها بر دل عاشق کردند، خون به چشمان شقایق کردند!!!
تو کجایی سهراب؟
که همین نزدیکی ها عشق را دار زدند، همه جا سایه دیوار زدند!
صبر کن ای سهراب...!
قایقت جا دارد...؟
من هم از همهمه داغ زمین بیزارم...
محرمی چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست
که در این وصف زبان دگری گویا نیست
غزل توست که در قولی از آن ما نیست
تازه می یابم و بازت اثری پیدا نیست
در دلم طاقت دیدار تو تا فردا نیست
از تو گر موج نگیرد به خدا دریا نیست
این تو هستی که سزاوار تو باز اینها نیست
پای تا سر همه سبز
همه سر سبز امید
همه سرمست بهار
که به9 هر شاخه ی من نغمه ی فروردین بود
و به امداد سبکپویه نسیمی ناگاه ـــ
برگ برگم همه را مشگر صحرا بودند
بزم ما رنگین بود
***
در شبان مهتاب
در دل حجله ی دشت ـــ
بوسه میزد بلبم دختر ماه
مست میکرد مرا نغمه ی رود
موج میزد بدلم شوق گناه
***
دختر پاک نسیم
پای تا سر همه لطف
با تنی عطر آگین ـــ
بود هنگام سحر گرم هماغوشی من
میشد از لذت آن کام، سرا پای وجودم فریاد
بند بندم همه شوق ـــ
برگ برگم همه شاد.
***
وای،اندوه اندوه
آن درختم امروز
که بصحرای وجود
دست یغماگر طوفان زمان
جامه ی سبز مرا غارت کرد
وآنچه مانده است برای تن من عریانیست
منم و تف زده دشتی که کویر است کویر
نه در آن نغمه رودیست نه آبادانیست
***
آن درختم،اما ــ
نیستم مست بهار
یا که سر سبز امید
دیگر ای دامن دشت
برگ برگ تن من،قاصد فروردین نیست
بزم مارنگین نیست
***
دیرگاهیست که روشن نکند دختر ماه ــ
دشت تاریک مرا
همه جا خاموشی است
وای تاریکی و تنهائی،دردانگیز است
چه شد آن شور بهار؟
چه شد آن گرمی عشق؟
همه جا پائیز است
کوه تا کوه به گرد سر من اندوه است
دشت تا دشت به پیش نگهم نومیدیست
سینه ام از غم بی عشقی و ی همنفسی لبریز است.
***
دختر پاک نسیمی که هما غوشم بود
در دل دشت گریخت
برگهائی که مرا برگ امیدی بودند ــ
دانه دانه همه ریخت
***
اینک اینک منم ودامن دشتی خاموش
اینک اینک منم و هیزم خشکی بی سود
شاخه هایم همه چون دست دعا سوی خداست
کای خدا آتش سوزنده و ویرانگر تو
در همه دشت،کجاست؟
اما گرفته دوروبرش هاله ی سیاه
اومرده است وباز پرستارحال ماست درزندگی ما همه جا وول می خورد!هرکنج خانه صحنه ای ازداستان اوست درختم خویش هم به سرکارخویش بودبیچاره مادرم!هرروزمی گذشت ازاین زیرپله ها آهسته تا به هم نزند خواب نازمن امروزهم گذشت در،بازوبسته شدباپشت خم ازاین بغل کوچه می رودچادرنمازفلفلی انداخته به سر
کفشش چروک خورده وجوراب وصله دار،
اوفکربچه هاست هرجاشده هویج هم امروزمی خردبیچاره پیرزن همه برف است کوچه ها!اوازمیان کلفت ونوکرزشهرخویش آمدبه جستجوی من وسرنوشت من آمدچهارطفل دگرهم بزرگ کردآمد که پیت نفت گرفته به زیربال هرشب درآید ازدریک خانه ی فقیرروشن کندچراغ یکی عشق نیمه جان ،اوراگذشته ای است سزاواراحترام، تبریزما،به دورنمای قدیم شهردرباغ(بیشه) خانه ی مردی است باخداهرصحن وهرسراچه یکی دادگستری است این جابه دادناله ی مظلوم می رسنداین جاکفیل خرج موکل بود وکیل مزدودرآمدش همه صرف رفاه خلق درباز
وسفره پهن برسفره اش چه گرسنه ها سیرمی شوندیک زن مدیرگردش این چرخ ودستگاه اومادرمن است انصاف می دهم که پدررادمرد بودباآن همه درآمد سرشارش ازحلال روزی که مردروزی یکسال خودنداشت اما قطارهای یراززادآخرت وزپی هنوز قافله های دعای خیراین مادرازچنان پدری یادگاربودتنها نه مادرمن ودرماندگان خیل اویک چراغ روشن ایل وقبیله بودخاموش شد دریغ!نه اونمرده می شنوم من صدای او،بابچه هاهنوزسروکله می زندناهید لال شو!بیژن بروکنارکفگیربی صدا دارد برای ناخوش خودآش می پزداومردودرکنارپدرزیرخاک رفت اقوامش آمدندپی سرسلامتی یک ختم هم گرفته شدوپربدک نبودبسیارتسلیت که به ماعرضه داشتندلطف شمازیاد!اماندای قلب به گوشم همیشه گفت:این حرف هابرای تومادرنمی شود!پس این که بود؟دیشب لحاف ردشده برروی من کشید لیوان آب ازبغل من کنارزد!درنصفه های شب یک خواب سهمناک وپریدم به حال تب نزدیک های صبح اوباز زیرپای من این جانشسته بود آهسته باخدارازونیازداشت نه!اونمرده است!نه اونمرده است که من زنده ام هنوز اوزنده است درغم شعروخیال من میراث شاعرانه ی من هرچه هست ازاوست کانون مهروماه مگرمی شود خموش؟!آن شیرزن بمیرد؟اوشهریارزاد (هرگزنمیردآن که دلش زنده شدبه عشق)اوباترانه های محلی که می سرودباقصه های دلکش وزیباکه یادداشت ازعهدگاهواره که بندش کشیدوبست اعصاب من به سازونواکوک کرده بوداوشعرونغمه دردل وجانم به خنده کاشت وانگه به اشک های خودآن کشته آب دادلرزیدوبرق زدبه من آن اهتزازروح وزاهتزازروح گرفتم هوای نازتاساختم برای خودازعشق عالمی اوپنج سال کردپرستاری مریض
اماخیال بودای وای مادرم!
گر او نمی آید بگو آن دل که بردی باز ده
افتاده ام در کوی تو پیچیده ام بر موی تو
نازیده ام بر روی تو آن دل که بردی باز ده
گرچه که من خاک توام آن دل که بردی باز ده
ای دلبر زیبای من ای سرو خوش بالای من
لعل لبت حلوای من آن دل که بردی باز ده
ما را به غم کردی رها شرمی نکردی از خدا
اکنون بیا در کوی ما آن دل که بردی باز ده
خود قصد تبریزی کنی آن دل که بردی باز ده
از عشق تو شاد آمدم از هجر آزاد آمدم
نزد تو بر داد آمدم آن دل که بردی باز ده
تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب
بدینسان خوابها را با تو زیبا می کنم هر شب
تبی این گاه را چون کوه سنگین می کند آنگاه
چه آتشها که در این کوه برپا می کنم هر شب
تماشایی است پیچ و تاب آتش ها .... خوشا بر من
که پیچ و تاب آتش را تماشا می کنم هر شب
مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست
چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب
چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
که این یخ کرده را از بیکسی ها می کنم هرشب
تمام سایه ها را می کشم بر روزن مهتاب
حضورم را ز چشم شهر حاشا می کنم هر شب
دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش
چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب
کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟
که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب.
از های و هوی کوچه و بازار خسته ام
وایا! از این حصار دل آزار خسنه ام
از دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام
از خود که زخم خورده ام از یار خسته ام
از حال من مپرس که بسیار خسته ام...
قالب رایگان وبلاگ پیچک دات نت |