کد های زیبا سازی

سفارش تبلیغ
صبا ویژن


همه هستیم

فلک کور است ، دلم شوریده در شور است
صدای خنده و آواز می آید . زکوی
دلبرم امشب صدای ساز می آید
دلم بی وقفه می لرزد. نمی دانم چرا تنگ است و می ترسد؟
قدم لرزان به سوی کوچه می آیم
دو دستم را به روی یکدیگر با حرص می سایم
خدایا ترس
من از چیست؟
عروس جشن امشب کیست؟
صدای همهمه با ورود شیخ عاقد میشود خاموش…


نوشته شده در یادداشت ثابت - دوشنبه 91/10/12| ساعت 11:1 صبح| توسط عاطفه| نظرات ( ) |

تو کجایی سهراب؟؟؟
آب را گل کردند، چشم ها را بستند و چه با دل کردند...
وای سهراب، کجایی آخر...؟
زخم ها بر دل عاشق کردند، خون به چشمان شقایق کردند!!!
تو کجایی سهراب؟
که همین نزدیکی ها عشق را دار زدند، همه جا سایه دیوار زدند!
صبر کن ای سهراب...!
قایقت جا دارد...؟
من هم از همهمه داغ زمین بیزارم...


نوشته شده در یادداشت ثابت - جمعه 91/10/9| ساعت 12:0 عصر| توسط عاطفه| نظرات ( ) |

تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست
 محرمی چون تو هنوزم به چنین دنیا نیست

از تو تا ما سخن عشق همان است که رفت
 که در این وصف زبان دگری گویا نیست

بعد تو قول و غزل هاست جهان را اما
 غزل توست که در قولی از آن ما نیست

تو چه رازی که بهر شیوه تو را می جویم
تازه می یابم و بازت اثری پیدا نیست

 شب که آرام تر از پلک تو را می بندم
در دلم طاقت دیدار تو تا فردا نیست

این که پیوست به هر رود که دریا باشد
 از تو گر موج نگیرد به خدا دریا نیست

 من نه آنم که به توصیف خطا بنشینم
این تو هستی که سزاوار تو باز اینها نیست

محمدعلی بهمنی


نوشته شده در یادداشت ثابت - جمعه 91/10/2| ساعت 5:56 عصر| توسط عاطفه| نظرات ( ) |

من درختی بودم

پای تا سر همه سبز

همه سر سبز امید

همه سرمست بهار

که به9 هر شاخه ی من نغمه ی فروردین بود

و به امداد سبکپویه نسیمی ناگاه ـــ

برگ برگم همه را مشگر صحرا بودند

بزم ما رنگین بود

***

در شبان مهتاب

در دل حجله ی دشت ـــ

بوسه میزد بلبم دختر ماه

مست میکرد مرا نغمه ی رود

موج میزد بدلم شوق گناه

***

دختر پاک نسیم

پای تا سر همه لطف

با تنی عطر آگین ـــ

بود هنگام سحر گرم هماغوشی من

میشد از لذت آن کام، سرا پای وجودم فریاد

بند بندم همه شوق ـــ

برگ برگم همه شاد.

***

وای،اندوه اندوه

آن درختم امروز

که بصحرای وجود

دست یغماگر طوفان زمان

جامه ی سبز مرا غارت کرد

وآنچه مانده است برای تن من عریانیست

منم و تف زده دشتی که کویر است کویر

نه در آن نغمه رودیست نه آبادانیست

***

آن درختم،اما ــ

نیستم مست بهار

یا که سر سبز امید

دیگر ای دامن دشت

برگ برگ تن من،قاصد فروردین نیست

بزم مارنگین نیست

***

دیرگاهیست که روشن نکند دختر ماه ــ

دشت تاریک مرا

همه جا خاموشی است

وای تاریکی و تنهائی،دردانگیز است

چه شد آن شور بهار؟

چه شد آن گرمی عشق؟

همه جا پائیز است

کوه تا کوه به گرد سر من اندوه است

دشت تا دشت به پیش نگهم نومیدیست

سینه ام از غم بی عشقی و ی همنفسی لبریز است.

***

دختر پاک نسیمی که هما غوشم بود

در دل دشت گریخت

برگهائی که مرا برگ امیدی بودند ــ

دانه دانه همه ریخت

***

اینک اینک منم ودامن دشتی خاموش

اینک اینک منم و هیزم خشکی بی سود

شاخه هایم همه چون دست دعا سوی خداست

کای خدا آتش سوزنده و ویرانگر تو

در همه دشت،کجاست؟

 

 

 

مهدی سهیلی


نوشته شده در یادداشت ثابت - شنبه 91/9/26| ساعت 7:38 عصر| توسط عاطفه| نظرات ( ) |

آهسته باز ازبغل پله ها گذشت درفکرآش وسبزی بیمار خویش بود
اما گرفته دوروبرش هاله ی سیاه
اومرده است وباز پرستارحال ماست درزندگی ما همه جا وول می خورد!هرکنج خانه صحنه ای ازداستان اوست درختم خویش هم به سرکارخویش بودبیچاره مادرم!هرروزمی گذشت ازاین زیرپله ها آهسته تا به هم نزند خواب نازمن امروزهم گذشت در،بازوبسته شدباپشت خم ازاین بغل کوچه می رودچادرنمازفلفلی انداخته به سر
کفشش چروک خورده وجوراب وصله دار،
اوفکربچه هاست هرجاشده هویج هم امروزمی خردبیچاره پیرزن همه برف است کوچه ها!اوازمیان کلفت ونوکرزشهرخویش آمدبه جستجوی من وسرنوشت من آمدچهارطفل دگرهم بزرگ کردآمد که پیت نفت گرفته به زیربال هرشب درآید ازدریک خانه ی فقیرروشن کندچراغ یکی عشق نیمه جان ،اوراگذشته ای است سزاواراحترام، تبریزما،به دورنمای قدیم شهردرباغ(بیشه) خانه ی مردی است باخداهرصحن وهرسراچه یکی دادگستری است این جابه دادناله ی مظلوم می رسنداین جاکفیل خرج موکل بود وکیل مزدودرآمدش همه صرف رفاه خلق درباز
وسفره پهن برسفره اش چه گرسنه ها سیرمی شوندیک زن مدیرگردش این چرخ ودستگاه اومادرمن است انصاف می دهم که پدررادمرد بودباآن همه درآمد سرشارش ازحلال روزی که مردروزی یکسال خودنداشت اما قطارهای یراززادآخرت وزپی هنوز قافله های دعای خیراین مادرازچنان پدری یادگاربودتنها نه مادرمن ودرماندگان خیل اویک چراغ روشن ایل وقبیله بودخاموش شد دریغ!نه اونمرده می شنوم من صدای او،بابچه هاهنوزسروکله می زندناهید لال شو!بیژن بروکنارکفگیربی صدا دارد برای ناخوش خودآش می پزداومردودرکنارپدرزیرخاک رفت اقوامش آمدندپی سرسلامتی یک ختم هم گرفته شدوپربدک نبودبسیارتسلیت که به ماعرضه داشتندلطف شمازیاد!اماندای قلب به گوشم همیشه گفت:این حرف هابرای تومادرنمی شود!پس این که بود؟دیشب لحاف ردشده برروی من کشید لیوان آب ازبغل من کنارزد!درنصفه های شب یک خواب سهمناک وپریدم به حال تب نزدیک های صبح اوباز زیرپای من این جانشسته بود آهسته باخدارازونیازداشت نه!اونمرده است!نه اونمرده است که من زنده ام هنوز اوزنده است درغم شعروخیال من میراث شاعرانه ی من هرچه هست ازاوست کانون مهروماه مگرمی شود خموش؟!آن شیرزن بمیرد؟اوشهریارزاد (هرگزنمیردآن که دلش زنده شدبه عشق)اوباترانه های محلی که می سرودباقصه های دلکش وزیباکه یادداشت ازعهدگاهواره که بندش کشیدوبست اعصاب من به سازونواکوک کرده بوداوشعرونغمه دردل وجانم به خنده کاشت وانگه به اشک های خودآن کشته آب دادلرزیدوبرق زدبه من آن اهتزازروح وزاهتزازروح گرفتم هوای نازتاساختم برای خودازعشق عالمی اوپنج سال کردپرستاری مریض

 دراشک وخون نشست وپسررانجات داداماپسرچه کردبرای تو؟هیچ!هیچ!تنها مریض خانه به امید دیگران یک روزهم خبرکه بیااوتمام کرد!درراه قم به هرچه گذشتم عبوس بودپیچیدکوه وبه من فحش دادو دور شدصحراهمه خطوط کج وکوله وسیاه طومارسرنوشت وخبرهای سهمگین دریاچه هم به حال من ازدورمی گریست تنهاطواف دورضریح ویکی نمازیک اشک هم به سوره ی یاسین من چکیدمادربه خاک رفت می گشت آسمان که بکوبدبه مغزمن دنیابه پیش چشم گنهکارمن سیاه وز،هرشکاف ورخنه ی ماشین غریوباد یک ناله ی ضعیف هم ازپی دوان دوان می آمدوبه مغزمن آهسته می خلید:

تنها شدی پسر!بازآمدم به خانه چه حالی نگفتنی!دیدم نشسته مثل همیشه کنارحوض پیراهن پلیدمرابازشسته بودانگارخنده کردولی دل شکسته بود:بردی مرابه خاک سپردی وآمدی!تنهانمی گذارمت ای بینواپسر!می خواستم به خنده درآیم زاشتباه
اماخیال بودای وای مادرم!

شهریار

ای وای مادرم!!!!!


نوشته شده در یادداشت ثابت - پنج شنبه 91/9/17| ساعت 12:7 عصر| توسط عاطفه| نظرات ( ) |

ای ساقیا مستانه رو آن یار را آواز ده

گر او نمی آید بگو آن دل که بردی باز ده

افتاده ام در کوی تو پیچیده ام بر موی تو

نازیده ام بر روی تو آن دل که بردی باز ده

بنگر که مشتاق توام مجنون غمناک توام

گرچه که من خاک توام آن دل که بردی باز ده

ای دلبر زیبای من ای سرو خوش بالای من

لعل لبت حلوای من آن دل که بردی باز ده

ما را به غم کردی رها شرمی نکردی از خدا

اکنون بیا در کوی ما  آن دل که بردی باز ده

تا چند خونریزی کنی با عاشقان تیزی کنی

خود قصد تبریزی کنی آن دل که بردی باز ده

از عشق تو شاد آمدم از هجر آزاد آمدم

نزد تو بر داد آمدم آن دل که بردی باز ده

مستانه!


نوشته شده در یادداشت ثابت - چهارشنبه 91/9/16| ساعت 7:51 عصر| توسط عاطفه| نظرات ( ) |

از آغاز آنچه کردم ، بی ثمر بود

همه سودم درین سودا ضرر بود

چه حاصل بردم از این بازی بخت

که انجامش از آغازش بتر بود

نه هرگز تن به راحت آشنا شد

نه هرگز دل ز شادی با خبر بود

بد و خوب آنچه گفتم ، بی اثر ماند

شب و روز آنچه کردم بی ثمر بود

بهار زندگی زودم خزان گشت

که عمرم چون نسیمی تیزپر بود

به هر در ، حلقه ای کوبید و کوچید

مرا قسمت گدایی دربه در بود

گمان را از یقین برتر شمردم

که چشم و گوش عقلم کور و کر بود

به کار دیگران خندیدم از کبر

ز بس اندیشه ی بکرم به سر بود

به شعر آویختم ، چون برگ در باد

ندانستم که باد آشوبگر بود

بنای هستی ام را واژگون کرد

که اینم گوشمالی مختصر بود

حریفان ، خانه ها بنیاد کردند

مرا خشت قناعت زیر سر بود

رفیقان نعره ی مستی کشیدند

مرا فریاد خونین از جگر بود

به بیدردان سپردم خوشدلی را

که نوش دیگرانم نیشتر بود

بسا شب ها که از آشفته حالی

چو سر بر آسمان کردم ، سحر بود

بسا ایام کز شوریده بختی

دل غمگینم از شب تیره تر بود

بهشت شادخواران ، جای من نیست

مرا از آتش دوزخ گذر بود

گرم برگشت ممکن بود ازین راه

و یا در طالعم راهی دگر بود

بدینسانش نمی پیمودم ای مرد

که در این راه پیمودن ، خطر بود

برین عمر به باطل رفته ، نفرین

خدایا ! بس کن این بیداد ، آمین

" نادر نادرپور"


نوشته شده در یادداشت ثابت - چهارشنبه 91/9/16| ساعت 7:44 عصر| توسط عاطفه| نظرات ( ) |

دلم تنگ است

دلم می سوزد از باغی که می سوزد

نه دیداری

نه بیداری

نه دستی از سر یاری

مرا آشفته می دارد

چنین آشفته بازاری

تمام عمر بستیم و شکستیم

به جز بار پشیمانی نبستیم

جوانی را سفر کردیم تا مرگ

نفهمیدیم به دنبال چه هستیم

عجب آشفته بازاریست دنیا

عجب بیهوده تکراریست دنیا

میان آنچه باید باشد و نیست

عجب فرسوده دیواریست دنیا

چه رنجی از محبت ها کشیدیم

برهنه پا به تیغستان دویدیم

نگاهی آشنا در این همه چشم

ندیدیم و ندیدیم و ندیدیم

سبک باران ساحل ها ندیدند

به دوش خستگان باریست دنیا

مرا درموج حسرت ها رها کرد

عجب یار وفاداریست دنیا

عجب خواب پریشانی ست دنیا

عجب آشفته بازاریست دنیا

عجب بیهوده تکراریست دنیا

میان آنچه باید باشد و نیست

عجب فرسوده دیواریست دنیا

                     " اردلان سرفراز "


نوشته شده در یادداشت ثابت - چهارشنبه 91/9/16| ساعت 7:41 عصر| توسط عاطفه| نظرات ( ) |


تو را گم می کنم هر روز و پیدا می کنم هر شب
بدینسان خوابها را با تو زیبا می کنم هر شب
تبی این گاه را چون کوه سنگین می کند آنگاه
چه آتشها که در این کوه برپا می کنم هر شب
تماشایی است پیچ و تاب آتش ها .... خوشا بر من
که پیچ و تاب آتش را تماشا می کنم هر شب
مرا یک شب تحمل کن که تا باور کنی ای دوست
چگونه با جنون خود مدارا می کنم هر شب
چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو
که این یخ کرده را از بیکسی ها می کنم هرشب
تمام سایه ها را می کشم بر روزن مهتاب
حضورم را ز چشم شهر حاشا می کنم هر شب
دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش
چه بی آزار با دیوار نجوا می کنم هر شب
کجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی ؟
که من این واژه را تا صبح معنا می کنم هر شب.

محمد علی بهمنی


نوشته شده در یادداشت ثابت - دوشنبه 91/9/14| ساعت 4:4 عصر| توسط عاطفه| نظرات ( ) |

اززندگی از این همه تکرارخسته ام
از های و هوی کوچه و بازار خسته ام

تن خسته سوی خانه دل خسته میکشم
وایا! از این حصار دل آزار خسنه ام

دلگیرم از خموشی تقویم روی میز
از دنگ دنگ ساعت دیوار خسته ام

ازاو که گفت یار تو هستم ولی نبود
از خود که زخم خورده ام از یار خسته ام

با خویش در ستیزم و از دوست در گریز
از حال من مپرس که بسیار خسته ام...

محمدعلی بهمنی


نوشته شده در یادداشت ثابت - دوشنبه 91/9/14| ساعت 4:1 عصر| توسط عاطفه| نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >

قالب رایگان وبلاگ پیچک دات نت